معنی خود مختار

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

خود مختار

‎ خود رای، خود توان استان یا بخشی از یک کشور که گرداننده و برنامه ریز کارهای درونمرز خویش است (صفت) کسی که در کارهای خود مستند و خود رای است، ناحیه و کشوری که در کارهای داخلی خود استقلال گونه ای دارد

حل جدول

خود مختار

حکومت مستقل

خودگردان

خودرای

فارسی به انگلیسی

خود مختار

Self-Determined, Self-Governing

فارسی به عربی

لغت نامه دهخدا

مختار

مختار. [م ُ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. رجوع به ابوالحسن مختار... شود.

مختار. [م ُ] (اِخ) مختار حق و یا مختار کل. کنایه از آن حضرت صلی اﷲوعلیه وآله. (ناظم الاطباء). از القاب حضرت رسول اکرم است و بصورت احمد مختار، پیغمبر مختار، محمد مختار و جز اینها آمده است:
رسد بجائی ملک محمد محمود
که کس بنشنید از ملک احمد مختار.
فرخی (دیوان ص 104).
در دولت و در ملک همی دار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار.
فرخی.
قوی کننده ٔ دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.
فرخی.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
هر کس که سخن گفته همه فخر بدو کرد
جز کایزد دادار و پیام آور مختار.
ناصرخسرو.
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار.
ناصرخسرو.
خوی نیکو و داد در امت
اثر مصطفای مختار است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 286).
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 484).
ای سیادت را از سید مختار بدل
ای شجاعت را از حیدرکرار خلف.
سوزنی.
بوعلی از اشرف و اشرف ز تونازد به حشر
پیش مختار وعلی آن شاه کافی و ملی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 486).
خود بر این هر دو قطب می گردد
فلک شرع احمد مختار.
خاقانی.
گر به گهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 870).
محمدبن محمد که رای روشن اوست
معین و مظهر دین محمد مختار.
سعدی.
رجوع به احمد و محمد و رجوع به مختار حق شود.

مختار. [م ُ] (اِخ) ابن عوف ازدی بصری. رجوع به ابوحمزه ٔ خارجی شود.

مختار.[م ُ] (ع ص) (از «خ ی ر») صاحب اختیار و گزیننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده. خودسر و آزاددر هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). و انت بالمختار؛ اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مُخَیِّر است به حذف تاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
توئی در هر دوعالم گشته مختار.
ناصرخسرو.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را زیرا که نه مختاری.
ناصرخسرو.
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
در آمدن و نیامدن مختار است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 251).
- مختارکار، اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل. (ناظم الاطباء).
- مختارکاری، مباشرت و وکالت و نیابت. (ناظم الاطباء).
- مختار کردن کسی را، اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی. مختار گرداندن.
- مختار گرداندن، مختار گردانیدن. مختار کردن: و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314).
- مختار گشتن، صاحب اختیار گشتن. دارای اختیار شدن:
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
- مختارنامه، توانائی و قدرت و مکتوب توانائی. (ناظم الاطباء).
|| گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده. پسندیده و پسندیده شده و برگزیده. (ناظم الاطباء):
از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار توئی باللّه، باللّه که تو مختاری.
(منوچهری دیوان ص 106).
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست.
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند.
ناصرخسرو.
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 2).
مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب زادن گوهر نکوتر است.
خاقانی.
مختارعجم بهاء دین آنک
منشور جلال از اوست معجم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277)
در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت. (عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217).

مختار. [م ُ] (اِخ) ابن حسن بن عبدون بن بطلان. رجوع به ابن بطلان شود.

مختار. [م ُ] (اِخ) ابن حسین الجمحی ملقب به امیرک. رجوع به امیرک بیهقی شود.

مختار. [م ُ] (اِخ) ابن ابی عبیده ٔ ثقفی (1- 67 هَ. ق.) ملقب به کیسان وی از مردم طائف است. در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت. پدر او در وقعه ٔ یوم الحجر در عراق به قتل رسید. مختار به بنی هاشم پیوست و در خلافت علی (ع) با آن حضرت در عراق بسر میبرد و پس از شهادت علی (ع) در بصره سکونت جست عبداﷲبن عمر، صفیه خواهر مختار را به زنی گرفت. پس از شهادت حسین بن علی (ع) مختار با عبیداﷲ به مخالفت برخاست. ابن زیاد او را تازیانه زد و به حبس افکند. سپس به شفاعت عبداﷲبن عمر او را به طائف تبعید کرد چون در سال 64 یزیدبن معاویه بمرد و عبداﷲبن زبیر در مدینه به طلب خلافت برخاست مختار نزد او رفت و با او بیعت کرد و در بعض جنگهای او حضور داشت. سپس از وی رخصت خواست که به کوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند. ابن زبیر پذیرفت و او را به کوفه روانه ساخت. مختار چون به کوفه آمد مردم را به خون خواهی حسین بن علی (ع) و امامت محمدبن حنفیه فرزند آن حضرت خواند. به سال (66 هَ. ق.) عامل ابن زبیر را از کوفه بیرون کرد و از قاتلان حسین هر که را به دست آورد کشت و قلمرو کوفه را تا موصل به حیطه ٔ تصرف آورد. عبید اﷲبن زیاد از شام مأمور دفع مختار و تصرف کوفه شد و با لشکری به موصل فرودآمد لشکر ابن زیاد در موصل شکست خورد و خود او کشته شد و سرش را به کوفه آوردند. مختار آن سررا به مدینه نزد حضرت علی بن الحسین (ع) و محمد حنفیه فرستاد و گفته اند امام علی بن الحسین (ع) مختار را بخاطر خونخواهی امام حسین رحمت فرستاد. در همین موقعکار عبداﷲبن زبیر در مکه بالا گرفت برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد. مصعب با لشکری گران به کوفه آمدمختار را کشت و سپاهش را تار و مار کرد. (الاعلام زرکلی ج 8 ص 70) (تاریخ اسلام چ فیاض ص 183) (تاریخ گزیده چ نوائی صص 280- 269) (مجمل التواریخ والقصص ص 302).

مختار. [م ُ] (اِخ) ابوعبداﷲبن محمدبن احمد هروی، وی جامع علوم صوری و معنوی بود و در سال 277 هَ. ق. وفات یافته. قبرش در سبز خیابان هرات واقع است که مردم روزهای سه شنبه به زیارت مرقدش می روند. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 282). و رجوع به ابوعبداﷲ مختار شود.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مختار

خود رآی

معادل ابجد

خود مختار

1851

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری